Pick Up ابراهیم در آتش Originated By احمد شاملو Available As Online Book

on ابراهیم در آتش

کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است
در مرده گان خویش
تظر می بندیم
با طرح خنده یی
و نوبت خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده یی! اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست
,
مسافر تنها
با آتش حقیرت
در سایه سار بید
چشم انتظار کدام سپیده دمی
,
به چرک مینشیند
خنده
به نوار زخم بندی اش ار
ببندی
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلولهی دیو
آشفته میشود
,
میخواهم خواب اقاقیاها را بمیرم
خیال گونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
,
که خاموشی
تقوای ما نیست عصیان. تقدس عاشق و نه عشق و هر عشق. تقدس مخلوق و نه خالق. تقدم مخلوق بر هویت خالق. برتری سوختن بر گرم زندگی کردن. برتری مردن نسبت به زندگانی ننگوار و قفسوار. امید نه امید مالیخولیایی نه امید آسمانی که امید به امیدواری آموختن. اینها و غیر اینها همهچیز و همه آرزویی فریاد و نجوا و خواست و پچپچه و سکوت و بغض و اشک و خنده و تلخند شاملو در این مجموعهست. سرسری نگذریم. سرسری زندگی نکنیم. از شاملو لااقل باید این را یاد گرفت. آی عشق آی عشق
چهره آبیات پیدا نیست

من هم مانند نامجو آرزومندم که
ای کاش این شعر سروده من بود! آی عشق! آی عشق!
رنگ آشنایت
پیدا نیست, . . آی عشق
آی عشق
چهرهی آشنایت پیدا نیست مجال
بیرحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.

از بهار
حظ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده میکند,



از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسهی ناسیراب,
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدانگونه که عشق را نماز میبریم ــ
که بیشایبهی حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن میخواهم,

دیماه ۱۳۵۱



تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!

ما نگفتیم
تو تصویرش کن!

۱۴ اسفند ۱۳۵۱ میخواهم خواب اقاقیاها را بمیرم

خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
خواب اقاقیاها را
بمیرم


میخواهم نفس سنگین اطلسیها را پرواز گیرم

در باغچههای تابستان
خیس و گرم
به نخستین ساعات عصر
نفس اطلسیها را
پرواز گیرم


حتا اگر
زنبق کبود کارد
بر سینهام
گـل دهد
میخواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصت گـل
و عبور سنگین اطلسیها باشم
بر تالار ارسی
به ساعت هفت عصر

بی انکه دیده ببیند
در باغ
احساسمیتوان کرد
در طرح پيچپيچ مخالفسرای باد
ياءس موقرانهی برگی که
بیشتاب
برخاک مینشيند.

بر شيشههای پنجره
آشوب شبنم است.
ره بر نگاه نيست
تا با درون درآيی و در خويش بنگری.
با آفتاب و آتش
ديگر
گرمی و نور نيست
تا هيمهخاک سرد بکاوی
در
رويای اخگری,
اين
فصل ديگریست
که سرمایاش
از درون
درک صريح زيبايی را
پيچيده میکند,
يادش بهخير پاييز
با آن
توفان رنگ و رنگ
که برپا
در ديده میکند!
هم برقرار منقل ارزيز آفتاب
خاموش نيست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منام!
مطلب از اين قرار است:
چيزی فسرده است و نمیسوزد
امسال
در سينه
در تنام! و شیرآهنکوه مردی ازینگونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنهی آشیل
در نوشت

رویینهتنی
که راز مرگاش
اندوه عشق و
غم تنهایی بود

آه اسفندیار مغموم!
تورا آن به که چشم
فروپوشیده باشی همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه گریز گاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبیات پیدا نیست.


و خنکای مرهمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست,

غبار تیره تسکینی بر حضور وهن
و دنج رهایی بر گریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست میخواهم خواب اقاقیاها را بمیرم,

خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
خواب اقاقیاها را
بمیرم,

میخواهم نفس سنگین اطلسیها را پرواز گیرم.

در باغچههای تابستان
خیس و گرم
به نخستین ساعات عصر
نفس اطلسیها را
پرواز گیرم

حتا اگر
زنبق کبود کارد
بر سینهام
گل دهد ــ
میخواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصت گل
و عبور سنگین اطلسیها باشم
بر تالار ارسی
به ساعت هفت عصر, عالی مثل همیشه
روحت شاد شعرهای شاملو آنقدر جهان متفاوتی خلق میکنند که بعید میدانم دیگر بشود مثل آنها را در کتاب شاعر دیگری پیدا کرد. جملههایاش آنقدر بکر و تازهاند که انگار از جایی ورای زمین و مادیات آمدهاند.
همین است که در نظر شاملو زندگی بینقص میآید وقتی که مینویسد فرصت كوتاه بود و سفر جانكاه بود/ اما يگانه بود و هيچ كم نداشت.
' عفونت ات از صبري ست
كه پيشه كرده اي
به هاويه ي وهن. ' هیچ جز خاموشی نتوان گفت
Pick Up ابراهیم در آتش Originated By احمد شاملو Available As Online Book
گویی بزرگان بار دیگر زاده شدنند مرا تو
بی سبی
. نیستی
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل
ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب
از دریچه تاریک
, کلام از نگاه تو شکل می بندد
!خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی

پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی ست
که آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند ــ
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
, . . چیزی بدهکار آفتاب نیست




همه
لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
, گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق
چهره آبیت پیدا نیست
.