fascinating collection of photographs, with some thoughts and recollections, by the renowned Life magazine photographer, Photos cover people and events from the's into the early's, Witness to Our Time is a largeformat collection of photographs and personal notes by famed Life magazine photographer Alfred Eisenstaedt.
Eisie was with Life from the beginning, actually prior to the beginning and contributed some,picture stories altogether.
He helped define modern photojournalism, as much as Gene Smith, Capa, or Margaret BourkeWhite, Whats so interesting, to me, about Eisenstaedts career is that he shot everybody amp everything for most of theth century but really didnt score any supremely iconic images.
Nor did he have the flamboyant personality of his early colleagues, Instead, he showed up, worked hard, and as this collection shows, he delivered good, solid, straight images of historic events, personalities great amp small, and places far amp near.
He was like a solo photographer on a small town newspaper who had to shoot it all, only Eisies beat was the world.
And heres a bit of his advice: “Always I tried to keep in mind the most important thing about photographing people: it is not clicking the shutter that counts, it is clicking with the subject.
” p.This one looks pretty familiar, It'll stand for the rest of AE's books I looked at over the years, A great man Eisie At different times took a picturenever published that I know of and now lost of me and my younger sister in Menemsha after Carol AND a picture of a prep school friend and his twin sister for
a LIFE article about twins.
Crazy coincidence. Date read/viewed is approximate, آلفرد آیزنشتت یکی از بزرگترین عکاسان خبری تا به امروز بوده است. آیزنشتت پس از مهاجرت به آمریکا بعنوان عکاس مجلۀ لایف به شهرتی جهانی رسید و بیش ازعکس از وی بر روی جلد مجله چاپ شد. این کتاب مروری است بر مهمترین عکسهای او و داستانهایی که در پشت آنهاست. از عکس معروف بوسۀ ملوان آمریکایی در میدان تایمز تا پرترۀ خشمگین یوزف گوبلز وزیر تبلیغات نازیها همگی از عکسهای ماندگار او هستند. یادداشتهایش بر عکسها خواندنی است اما یکی را بیش از بقیه دوست داشتم ماجرای ملاقات او با ارنست همینگوی که ترجمهاش را اینجا مینویسم:
ارنست همینگوی دشوارترین سوژۀ انسانیای بود که تا به حال از آن عکاسی کرده بودم. در سالبرای تهیۀ مجموعه عکسی برای مجلۀ لایف به سراغش رفتم. همینگوی به همراه همسر دو سگ و سی و یک گربه در عمارتی در سانفرانسیسکو زندگی میکرد.
من او را در حالیکه که بطری مشروب در دست و تقریبا عریان بود شبیه به یک تازران با شرتی رنگورو رفته دیدم که به استقبالم آمد و به من تعارف کرد که با او بنوشم. ساعت ده صبح بود و من مودبانه درخواستش را رد کردم اما اشتباهم درست همینجا بود:
بلافاصله او شروع کرد به فحاشی به سردبیران من زیرا معتقد بود که آنها پول کافی بابت انتشار کتاب پیرمرد و دریا به او ندادهاند همچنین مرا بابت اینکه روح خود را در ازای دریافت پول به آنها فروختهام سرزنش کرد. آتش خشم او هر لحظه شعلهورتر شده و چهرهاش سرخ بود بنابراین هنگامی که مجددا مرا برای نوشیدن دعوت و گفت "آلفرد این برای کلیههات خوبه" بیدرنگ درخواستش را قبول و تشکر کردم.
میخواستم از همینگوی در حالی که لباس ورزشی به تن دارد عکاسی کنم اما میدانستم که اگر مستقیم از او درخواست کنم آن را رد خواهد کرد. در نتیجه اینطور گفتم که "عجب اندام ورزیدهای داری و چه حیف که باید زیر لباس مخفی بشه" و در جواب گفت "تمام زنها بدنم رو میپرستن اما شاید بهتر باشه که برای عکس مجلهای مل لایف لباس مناسبی بپوشم. " البته که او با شنیدن تحسین من در رابطه با اندام ورزشکاریاش بسیار خوشحال شد.
یکبار وقتی که گربههایش اطراف او میپلکیدند مشغول عکاسی شدم اما کمی بعد آنها سمت من آمده و شروع به خراشیدن پا و سه پایۀ دوربینام کردند. در همین حین که در تلاش برای دور کردنشان بودم همینگوی بطری بدست جلو آمد. او به آرامی به صورتم نزدیک شده و در حالیکه فاصلۀ چشم راستش تا چشم راستم تنها یک و نیم اینچ بود با صدای بلند گفت "گربهها رو دوست نداری!" گفتم "چرا البته که دوستشان دارم!" و او گفت "خوبه" و سپس گربهها را به اتاقکشان هدایت کرد.
با وجود آن همه خشم و پرخاشگریاش روح لطیف و نگرانش را میشد دید. یکبار هنگامی که وجود پشهها در اتاق باعث اذیتم شده بود همینگوی با مدیریت هتل تماس گرفته و پشهبندی را برای اتاق من سفارش داد یا هنگامی که سر درد داشتم او که کمی قبلتر یک کاسه پیاز خام خورده بود این نسخۀ درمانی را به من پیشنهاد کرد. سپس دستمال خود را زیر آب سرد گرفته و آن را بر روی پیشانیام گذاشت تا حالم بهتر شود.
روز بعد که به ساحل رفتیم دوربین و تجهیزات من باعث کنجکاوی ماهیگیرها و بچههایشان شده بود. آنها به سمت ما آمدند و یکی از بچهها با اشاره به همینگوی گفت: "بابا اون بازیگره کیه" همینگوی به شدت عصبانی شد. او از خشم بالا و پایین میپرید چوبی که در دستش داشت را خرد کرد پیراهنش را پاره و در حالیکه دور میشد شروع به فحاشی کرد. بیست دقیقه بعد او آرام و خسته همچون یک بره بود.
سال بعد که او و همسرش در مسابقات ماهیگیری شرکت کرده بودند برای پوشش تصویری به هاوانا رفتم و او به من هشدار داد که فکر نزدیک شدن به قایقاش را از سرم بیرون کنم. همان شب او گفت "آلفرد تو خیلی به من نزدیک شدی پس مجبورم به تو شلیک کنم!" من که فکر میکردم شوخی میکند فکر نکرده گفتم "پاپا من که باورم نمیشه. " در این لحظه همینگوی بطری مشروب را پرت کرد و با گرفتن من تلاش کرد که مرا همراه با دوربینها به درون آب بیندازد. دستم را دور گردنش انداختم تا خودم را نگه دارم اما او با مشتهایی البته آرام مرا به سمت آب میبرد. سپس زیرلب گفت "دیگه هیچوقت نگو که حرفهای بابات رو باور نمیکنی!"
یک ساعت بعد او همسرش و من در میکدۀ محبوبش مشغول نوشیدن و جشن بابت موفقیت او در مسابقات بودیم.
.