
Title | : | Hangmen |
Author | : | |
Rating | : | |
ISBN | : | - |
Language | : | English |
Format Type | : | Kindle Edition |
Number of Pages | : | 112 |
Publication | : | First published September 17, 2015 |
I'm just as good as bloody Pierrepoint.
In his small pub in Oldham, Harry is something of a local celebrity. But what's the second-best hangman in England to do on the day they've abolished hanging? Amongst the cub reporters and sycophantic pub regulars, dying to hear Harry's reaction to the news, a peculiar stranger lurks, with a very different motive for his visit.
Don't worry. I may have my quirks but I'm not an animal. Or am I? One for the courts to discuss.
Martin McDonagh's Hangmen premiered at the Royal Court Theatre, London, in September 2015.
Hangmen Reviews
-
جادوی قلم مک دونا! تو هر نمایشنامه ش چنان منو حیرت زده میکنه که گاهی با خودم میگم این بشر مگه چقدر ایده برای نوشتن داره! به فرموده خودشون یه عالمه فیلمنامه دارن که میخوان فیلمشو بسازن ولی فعلا جوونن و باید خوش بگذرونن و بعدا که پیر شدن فیلما رو میسازن. :)
این نمایشنامه مک دونا هم طنز تلخ و خشونت رو به همراه داشت و آدم هایی که خشونت براشون عادیه رو اینقدر خوب به تصویر کشیده که حیرت زده میشم..
اگر هنوز سراغ مک دونا نرفتید حتما برید و همه ی آثارشو بخونید -
اینجور که من دارم همه نمایشنامههاتو میخونم، مشخصه که افتادم توو دام عاشقیت آقای مکدونا؟
..............
"داستان دختر دیوانه و مرگ مفاجا"
یکی بود یکی نبود.
دختری بود که اصلا معمولی نبود. استعداد عجیبی توی دیوونگی داشت . همه عاشق همین دیوونگیش بودن. ستایشش میکردن. ازش میخواستن براشون قصههای باورنکردنی بگه. اونا عاشق قصههاش بودن. یکروز دختره خسته شد و خواست ديگه دیوونه نباشه. خواست ديگه قصه نگه. ولی میدونید چی شد؟ همه ازش متنفر شدن. دل دختر شکست. هزار تیکه شد. آخه خیلی حرفای بدی بهش زده بودن. یکروز صبح توی شهر خبر پیچید که دختر میخواد یه کار دیوانه وار جدید کنه. همه با اشتیاق جمع شدن به تماشا. دختر رفت بالای کوه، بلندترین کوه اون شهر، و لبه عمیق ترين پرتگاه ایستاد. براي مردم که داشتن تماشا میکردن دست تکون داد و بهشون گفت این اخرین نمایشه. امیدوارم ازش لذت ببرید و خودش رو پرت کرد پایین. همه مردم وحشت زده و متعجب دهنشون باز مونده بود. انتظار این حد از دیوونگی رو نداشتن. هنوز توی شوک بودن که دیدن دختر پرواز کنان از پرتگاه بیرون اومد و بدون اینکه نگاهشون کنه بال زد و رفت.بعداز اون ديگه هیچوقت هیچکس دختر رو ندید و هیچی ازش نشنید. مردم شهر هم یادشون رفت یه زمانی یه دختر غیرمعمولی و دیوونه اونجا زندگی میکرده. -
چقدر خوب مینویسه مک دونا، چقدر خوبین شما آقای مارتین مک دونا.
هرچی بیشتر ازش میخونم، بیشتر دوستش دارم.
هرچی بیشتر ازش میخونم بهتر دستم میاد کی باید به مک دونا پناه ببرم. کی؟ وقتی دلم میخواد چندنفر بشینن کنار هم و در حین سنگینی و وخامت اوضاع، به هم چرت و پرت بگن و فضا اون فضایی نباشه که انتظارم تعریف میکنه. یا بهتر بگم؛ توی نمایشنامه های مک دونا، اصلا قرار نیس هیچ چیز اونطور پیش بره که تاحالا خوندین و شنیدین، و همین از نقاط قوت و قشنگی هاش به حساب میاد.
با مک دونا میتونین به اتفاقاتی بخندین که شاید هرگز فکرشم نمیکردین بتونین بهشون بخندین... و این همون جادوی لذت بخش مک دوناس.
به وقت بیست و چهارم دی نود و نه... -
ترکیبی از خشونت و ابتذال
خیلی بیمحتوا بود بنظرم.
ماجرا راجع به یک مامور اعدام هست که خیلی عقده بهترین بودن در زمینه کاریش (یعنی در زمینه مامور اعدام بودن!) داره ولی در عمل اینطور نیست. یک مشت شوخیهای کوفتی و مکالمات کوفتی و آخر هم اعدام یک بیگناه کوفتی.
الحق که آدمیزاد گرایش شدیدی به خشونت داره. فقط باید درصد مناسبش رو با طنز و شوخیهای مبتذل ترکیب کنی. بنظرم مارتین مک دونا خوب این فرمول رو پیدا کرده.
پ.ن:
آقا من واقعا سر در گم هستم. تو اینترنت هم گشتم، جز یک مشت تعریف و تمجید چیز دیگهای پیدا نکردم. اگر چیزی بوده که ما نفهمیدیم، خوشحال میشم یکی بیاد و ما رو از گمراهی در بیاره. -
یه چند تا آدم روانی، یکی که از همه روانیتر هست و یکی دو تا صحنهی محدود و جادوی مکدونا.
مارتین مکدونا با این فرمول ساده هر بار خواننده رو مبهوت میکنه. حقیقتاً خوندن مکدونا لذتبخش. -
برقراری عدالت چه سخته. وقتی دو نفرو اعدام میکنی و هنوز نمیدونی چی درسته.
طنزش به شدت مکدونایی و عالی بود! -
اولین بار بود که متن غیر ترجمه ای از مک دونا خوندم. میتونم با اطمینان بگم هرچقدرم توی متن ترجمه از «کوفتی» و «لعنتی» استفاده شه، باز هم عمق بی اعصابیِ زبون اصلی رو نمیرسونه.
مک دونا اینبار با طنز بسیار تند و تلخش داستان دو مامور اعدام رو میگه. طعنه آمیز ترین بخش داستان، شهرت این دو مامور اعدامه. رقابتی که مردم در رسانه دنبالش میکنن و وقتی بحث موفقیت عملکرد مامور اعدامه، ماموری که در زمان تنعم و فراوانیِ محاکمه ی نازی ها کار میکرده چهارصد نفر از دیگری جلو میفته. این مامور کهنه کار به زعم مامور جوانتر، موهایش بوی مرگ میدهد اما این بو رو فقط هری حس میکنه. انگار وقتی کسب و کارت مرگ است، هرچی موفقتر باشی، بیشتر بوی مرگ میدی. بویی که فقط کسی که اونم توی بیزنس مرگه حس میکنه.
شاه دیالوگ داستان هم بنظرم پایانشه: -بنظرت بالاخره متجاوز و کشتیم ؟ - آره قطعا یا این بوده یا قبلی دیگه - آره احتمال زیاد یکی از اینا بوده. شایدم هردو، شایدم هیچ کدوم - آره، قضیه ی عدالت همینجوریه دیگه.
با همه ی این اوصاف من کمی ناامید شدم. بعد از اثر حیرت انگیز مرد بالشی، در بروژ و سه بیلبورد انتظار بیشتری داشتم. انتظار داشتم شخصیت ها قشنگ تر لا به لای هم پیچ بخورند، شخصیت پیرپوینت نقش مهم تری از چند دیالوگ ایفا کنه، و شخصیت مسترمایند مونی، نقشه ی هوشمندانه تری داشته باشه. گرچه یکی از هنرمندی های مک دونا، همین توی ذوق زدن ها و چرخش های داستانیه. -
لوین مطلبی دارد که میگوید : عشق تنها عمل عقلانی { منطقی } است
خب اگر این جمله را به مک دونا نشان دهیم او در ابتدا با سکوتی سرخوردگی واضح خویش را برایمان یادآور میشود. سپس بعد از اینکه از حماقت آشکار این جمله خسته شد به جوش می آید و میگوید : عشق ؟ عشق لعنتی ؟ معلوم است چی میگی ؟ خشونت و خون ریزی و پاشیدن مغز یکدیگر به دیوار عمل عقلانی است مردک .
در ابتدا باید بگویم از مک دونا بسیار راضی ام . هم از فیلمهایش و هم نمایشنامه هایش. از فیلم کوتاهش و دو فیلم آخرش و محشر بودن سه بیلبورد که بگذریم من تابستان سال پیش با پدیده ای به نام تکنیک سایه که در راستای تقویت مهارت شنیداری و گفتگو پیاده میشود آشنا شدم. در بروژ را بیست و پنج بار دیدم و برایم تبدیل به آن فیلمهایی شد که رویش تعصب دارم { مگر فیلمی را بیشتر از چهار بار ببینی این طور نمیشوی ؟ } از آن فیلمهایی که حتی اگر ضعف آشکارش جلوی چشمت مانور بدهد باز از دیدن دوباره ی آن کف و خون قاطی میکنی !
فعلا چهارتا از نمایشنامه هایش را هم خواندم و این یکی را بیشتر از همه دوست داشتم .
مک دونا به نظرم قطعا قلم همچین جادویی ندارد . بلکه قلم کثیفی دارد ولی از کثافت قلمش در رساندن آن چه میخواهد برساند به نحوه احسنت بهره میگیرد.
برایم صحنه آخر این نمایشنامه، آخرایش این مطلب را شدیدا ثابت کرد.
نکته دیگر جالب توجه در نمایشنامه هایش این است که معمولا در پایان بندی به هیچ وجه در درست شدن و به راه راست هدایت شدن کاراکترهایش علاقه ای ندارد
. چهار تا نمایشنامه ی دیگر هم دارد که در اسرع وقت میخوانمشان. -
کتابی که تو قطعی ی هفته ای اینترنت خوندم...
نمایشنامه ای بسیار خواندنی و جالب
آدماش خیلی برام جالب بودن -
A great play: in turns mad, madcap, acerbic, outrageous, and unexpected.
McDonagh’s madcap humor:
Here’s Hennessy (an accused murderer), waiting for the noose, in conversation with Syd (the hangman’s assistant):
Hennessy: ”I’m getting hung by nincompoops!”
Syd: ”You’re getting ‘hanged’ by nincompoops.”
Hennessy: ”I’ve heard all of it now! Correcting me English at a time like this!” (p. 13)
Here’s Harry (a hangman), touting the merits of hanging over other execution methods: ”There are some fellas out there who are bad ‘uns, and if the courts say they’ve got to go they’ve got to go, but if they’ve got to go they’ve got to go by the quickest, most dignified and the least painful way of going as possible. That, in my book, in most normal people’s books, is hanging.” (p. 36)
McDonagh’s acerbic take on casual toxic male sexism:
Clegg (a local journalist): ”There was another woman attacked in the Norfolk last year, out Lowestoft way, the police are saying, bore lot of the hallmarks of the Hennessy killing . . .”
Harry: ”They’ll always be women attacked, lad. It’s just the nature of men, int it? In Lowestoft especially, there’s nowt else to do. You soon get bored of miniature golf!” (p. 40)
And McDonagh’s equally acerbic take on maternal love:
Shirley (Harry’s teenage daughter): ”I don’t mope, Mam!”
Alice (Harry’s wife and Shirley’s mother): ”Boys aren’t interested in mopey girls, or shy girls. Or, if they are, then they’re interested in mopey girls who are drop-dead gorgeous, so they can put the mopey to one side.”
Shirley: ”But I’m pretty on the inside, Mam!”
Alice: ”But you’re not though, love! You’re moody on the inside and mopey on the outside. No boy wants that combo. So think on.”
Shirley: ”Think on, what? A frontal lobotomy?” (p. 43)
And Shirley and Alice’s unexpected discussion of sex:
Shirley: ”It int nowt, is it, mam?”
Alice: “What int nowt, love?”
Shirley: ”Sex and that. I thought it’d be all angels and Elvis but it’s not, is it, it’s just fumbling and sad and then he doesn’t even love ya a half hour after.”
Alice: ”That’s about the size of it, aye.” (pp. 103-4)
Finally, the hangmen reflect on justice:
Harry: ”Well, it were definitely either him or Hennessy, weren’t it? So, y’know, close enough."
Syd: ”Aye, it were more than likely one of them, weren’t it? So . . .”
Harry: ”Aye. Or both of them perhaps. Somehow.”
Syd: ”Or neither.”
Harry: ”Aye, or neither. I suppose that’s just the way it goes, int it? With justice. Ah well. You get arms, I’ll get legs.” (p. 107) -
خشونتمان ما را مسخره میکند.
-
Šta radi dželat (koji samo besi) jednom kada ukinu smrtnu kaznu? Koga će da veša kada vešalo postane samo još jedno drvo? Dakle, tipična Mekdanina (ili je pak Mekdonina) drama.
Nije mi se dopala koliko jedina druga njegova drama koju sam pročitao (izuzev filmova), The Pillowman. Možda zato što je ova dosta jednostavnija, možda zato što mi se čini da ima puno praznog hoda, što je čudno za Mekdanu koji uglavnom potpuno iscrpi svaku scenu, te možda samo meni nešto promiče. Ali uprkos tome, ovo je i dalje prilično krcato (crnim) humorom, pozitivno zbunjujućim, pa i tragičnim ne-baš-cvećkama od likova.
3+ -
جنون و طنز مکدونا در مورد موضوعی که خیلی بهش فکر میکنم: «قضاوت اعدام».
-
مرد بالشی رو خیلی بیشتر دوست داشتم.
-
این اولین نمایشنامهایه که از مکدونا میخونم و خدایا! باورم نمیشه که اینقدر خوب بود.
-
قبلاً فقط دو تا فیلم از مارتین مکدونا دیده بودم (In Bruges و Seven Psychopaths) که هر دو رو خیلی دوست داشتم. به خاطر همین هم رفتم سراغ نمایشنامههاش. این اولین کتابیه که ازش خوندم و از این هم خیلی خوشم اومد. دیالوگها و طنزش، دقیقاً همون مدلیه که من دوست دارم.
—-----------------------------------
از متن کتاب:
آلیس: همهمون یه ذره نگران هستیم دیگه، نیستیم؟
آرتور: چرا. تو گفتی هستی.
آلیس: «نگران بودن»، چیزِ خوبیه، نیست، «نگران بودن»؟ «نگران بودن» یعنی دوستش داری، نه؟ یعنی برات مهمه.
آرتور: آره گمونم. به هر حال من میرم بشاشم؛ نگه داشته بودم تا الآن.
:))))) -
سبک نمایشنامه های مک دونا اینجوریه که یه اتفاق بزرگی افتاده اما این اتفاق بین یه عالمه شوخی های بی ربط، دیالوگ های الکی و بی هدف و واکنش هایی که اصلا متناسب با اون اتفاق نیست قایم شده. هیچ کدوم از شخصیت های نمایش نامه متوجه نیستن وسط چه اتفاق بزرگی هستن انگار هیچ چی براشون اهمیت نداره. تمام لذت خوندن نمایشنامه هاشم به همینه که این داستانو از بین این همه هرج و مرج بخونی.
این نمایشنامه هم تو همون تم و محیط سبک مک دوناس حتی کثیف تر. موضوع کتابم حقیقت و عدالته. چطوری بدونیم حقیقت چیه کجاست، اگر هم نفهمیدیم مهم نیست عوضش به سبک خودمون عدالت رو اجرا میکنیم -
انتظارم رو برآورده نکرد کتاب واقعا. بد نبود ولی خب، کمدی کثیفی بود داستان کتاب.
-
خب من هنوز آثارِ مهم مک دونا رو نخوندم؛ یعنی «مرد بالشی» و «ملکۀ زیبایی لینیِن»، و فیلمهاش رو هم ندیدم (مکدونا سه تا فیلم ساخته) بنابراین نمیتونم قضاوت کاملی از تفکرش و آثارش داشته باشم ولی سه نمایشنامهای که ازش خوندم منو خیلی شگفتزده نکرد. خوب بود، همین. اون سه تا این هاست: «غرب غمزده»،«مراسم قطع دست در اسپوکِن» و «مأمورهای اعدام». یه جورایی شخصیتها و ایدهها خیلی تارانتینوییه. خب من تقریباً همۀ کارهای تارانتینو رو دیدم و تکرار همون مضامین چیز خیلی جذابی نیست برا من. یه سری آدمِ وارفته و بدون هدف که همهچیز براشون در یه سطح اهمیت قرار داره. اینکه اعضای خونوادشون رو بکشن با اینکه از برادرشون مشروب کش برن براشون تو یه سطح ارزشی قرار میگیره. از بین این سه تا من از همین «مأمورهای اعدام» بیشتر خوشم اومد شاید چون طرحی کلاسیکتر داشت، یعنی طرح و توطئه به طور کامل توش پیاده شده بود و اینکه قضاوت مخاطب رو دربارۀ حقیقت به چالش میکشه.
مکدونا خودش ولی کلاً آدم جالبیه. تو شونزدهسالگی بیخیال مدرسه میشه و شروع میکنه ولگشتن تو لندن و با حقوق بیکاری گذران زندگی کردن. مادر پدرش برگشته بودن ایرلند. کمکم با تئاتر و سینما آشنا میشه و شروع میکنه نوشتن. تو مدت کوتاهی پنجاه تا طرح فیلمنامه مینویسه و میفرسته برا کمپانیها که همه بلااستثنا رد میشن. از رو نمیره و نه ماه (تو سال 96) خودشو تو خونه حبس میکنه و شیشتا نمایشنامه، در قالب دو تریلوژی مینویسه که مکان همۀ اونا اطراف شهرِ کودکیش، گَلوِی میگذره. اولین نمایشنامهش یعنی «ملکۀ زیبایی لینیِن» اول تو ایرلند و بعد تو لندن سر و صدا میکنه تا بعد مکدونا بعد از شکسپیر دومین کسی باشه که همزمان چهارتا نمایشنامهش تو تئاترهای لندن رو صحنه میره. بعد تا سال 2003 چیزی نمینویسه تا اینکه مرد بالشی رو میده بیرون که اونم میترکونه. نمایشنامههایی که من ازش خوندم یکیش سومین کار از تریلوژیِ اوله (غرب غمزده) و دوتای دیگه کارهای اخیرش هستن. «مراسم قطع دست...» 2010 و «مأمورهای اعدام» آخرین کارش 2015. -
Brilliant! Best playwright ever; possibly the best writer ever. I can’t say enough about McDonagh.
-
Макдона, як завжди, прекрасний. Читаєш і уявляєш його героїв, чуєш їх і розігруєш кіно. І якщо ідейно його п'єси не дуже глибокі, зате проблематично-психологічні вони дуже переконливі.
-
brilliant.
-
خشونت و جذابيت كارهاي قبلي مك دونا رو نداره. يك مقاله در مورد تحول مفهوم خشونت در كارهاي مك دونا آخر كتاب آورده شده كه تا حدودي اين تحول خشونت نسبت به نمايشنامه هاي قديمي ترش رو توضيح داده.
-
۳.۵
مامورهای اعدام آخرین نمایشنامهی مکدوناست تا به حال. تا پردهی دوم خبری از اون خشونت چیرهی کارهای مکدونا نیست. فقط و فقط کشمکش آدمهای بینوایی رو نشون میده که یه چیزیشون هست و ما نمیدونیم که چرا. یک سری رفیق مست،زنی که گویا با بعضی رفتارهای شوهرش مشکل داره یا چیزی بیشتر(همونطور که جایی از نمایش به عشق پنهانش به رقیب شوهرش اشاره میشه و بعد کتمان میشه) ، دختر خجالتی و افسردهی خانواده که دوستش رو به تیمارستان بردن و ما نمیدونیم منشا رفتارهای احمقانه دختر چیه، غریبهای به ظاهر محترم اما با رفتاری عجیب و تهدیدکننده که معلوم نیست سر و کلهش از کجا پیدا شده، پلیسی ترسو و تو سری خور و در راس همهی اینها، مامور اعدامی که همیشه آدم دوم بوده؛ مقایسه شده و شکست خورده.
نمایش، داستان آدمهاییه که همیشه تلاش کردن متمدن و درست باشن ولی در نهایت خشونت سرکوب شده و چیزی به اسم تقدیر شکستشون داده.این چرخه هم زمانی کامل میشه که باز آدمی متهم، مثل شروع کتاب، اعدام میشه و ما مطمئن نیستیم و حتی نمیدونیم آیا واقعا گناهکار بود و یا نه! -
قبلا از مکدونا فقط نمایش چلاق آینیمشان رو روی صحنه دیده بودم و هم این نمایشنامه و هم اون اجرا تونست شوخطبعی مکدونا رو برام تداعی کنه. اولین نمایشنامهای بود که ازش خوندم و پر از سخرهگرفتنهای غیرمستقیمه. تیکههایی که میندازه واقعا من رو سرحال میاره!صحنه آخر داستان سریع تموم شد و میتونست یکم بیشتر رو موارد وقت گذاشته بشه اما شاید هم حرکت درستی بوده!
-
ما داریم به دست احمقا اعدام میشیم.
-
نهمیین و آخرین نمایش مک دونا... نویسنده ای که برنامه داره... نقشه راه داره... فکرش همه چیزو داره میچینه... و حالا میبینیم که داره یک شکل از تئوری خشونت جهانی رو روایت میکنه... دیگه قصه محدود به ایرلند نیست... خشونت جزوی از زندگی همگانه... همه ی جهان... تو دنیای مدرن شکلی از قدرت داره مسلط میشه و اون هم قدرت خشونته... تو این نمایش ارزش های انسانی دو مامور اعدام به تصویر کشیده میشه که تنها بهیک چیز فکر میکنن بهترین بودن در اعدام... اون ها منطقشون خشونته... و این منطق رو به همه ی جهان بسط میدن... به ریاضیات با شمردن تعداد اعدام هایی که کردن... به سرنوشت با نشون دادن اینکه چطور مرگ آدم ها توسط خشونت به وقوع میپیونده و به احساسات و روابط انسانی و خانوادگی... اون ها نماینده ی ما هستند... ما مامور های اعدام... ما جویندگان خشونت و بی معنایی
-
About a third of the way through this,I had it all figured,but I continued just to prove myself right.Once again,Martin McDonagh proved me wrong.As usual.The dialogue was terrific,and once I had figured out the ending the suspense was ...you know.It's fun being wrong sometimes.McDonagh is a master at leading one astray.
-
Well written dark humor in an unlikely setting: pub of a former hangman (and a second best hangman at that), couple of years after execution by hanging is banned in England. Hilarious dialogues and shifting characters. Strongly recommended.
-
یک داستان جنایی و کمدی دیگر از مکدونا!
ترجمه روان بود، اما پر اشکال. بعضی اصطلاحات از زیر دست مترجم در رفته بود و گاهی چینش انگلیسی کلمات حس می شد.